به تقدیر فکر میکنم.
احساس میکنم کمی پوچ و تهی شده ام.
شاید هم کمی نا مطمئن، کمی بی حوصله تر از قبل، کمی آشفته.
میدانی. من گریه هایم را کرده ام
و برای مدت زیادی فکر کرده ام
دیگر هیچ کدام پاسخ من را نمی دهند،
نه گریه ها و نه افکار و نه ترسها
.
.
.
.
برای مدت زیادی به دنبال راهنما بوده ام،
اما حالا با خودم میگویم تقدیر من راهنما بودن است،
دست کم، این باور کمتر مرا می آزارد. کمتر رنج می کشم
و شاید نباید هم رنجی کشید،
رنجی نیست در پس این روایت.
شاید تقدیر من، همانند تقدیر راهبری است که در خواب دیدم
تقدیر من جنگیدن است . من همان زن راهبرم،
همان ملکه ی بی پادشاه.
و نه مُلک بی پادشاه!
و انگار "بی" همیشه پیشوند بدی نبوده
مثل بی گناه، بی پروا
و با آن که در خواب، ملکه منتظر پادشاهی بود که از راه برسد، که بازگردد،
اما باید به تنهایی می جنگید، به تنهایی تصمیم می گرفت
و سپاهش را هدایت می کرد.
من بی شباهت به او نیستم،
نه تنها در خواب.
بلکه در بیداری هم خود او بوده ام.
بی ,تقدیر ,کمی ,هم ,شاید ,راهنما ,و نه ,مدت زیادی ,که در ,در خواب ,بی پادشاه
درباره این سایت