انتظار، این واژه ی غریب و طولانی
این واژه ی ناتمام و منفور
و اصلا چرا انتظار به وجود آمد؟
چه شد که اصلا انتطار، نقش انتظار گرفت؟
و چرا این همه انتظار تنها به پوچی ختم شد؟
و ای کاش
بر حالی که بعد از انتظارِ به پوچی رسیده دست می دهد،
نام انتظار می نهادند،
تا دیگر نامش ناامیدی نباشد.
و آیا اکنون، شکل من، شکلِ ناامیدی است؟
و آیا هم صورت تاریکی و غم هستم؟
و یا شبیه به ماهی مرده ای در یک قدمی دریا.
راستش بیشتر احساس می کنم شکل من، شکل آسوده شدن و فراغت است
بیشتر شکل آرامش است
و البته مرگ انسان، در مرگ اشتیاق او رقم می خورد
و شاید این خود منم که باید شوق جنون آمیزی برای خود به وجود آورم
و انتظارش، بی پایان باشد، آنقدر که شوقم هوس ته کشیدن نکند،
آنقدر که دیگر شکل تاریکی نباشم.
و خب، شاید من شاخه ای هستم که خم می شوم اما نمی شکنم.
و این تنها راه است برای نشکستن.برای شکست نخوردن،
و راستی
می خواهم که دیگر شکل شکست نباشم.
درباره این سایت